یاس کبود

  • خانه 
  • عصاره عفت 
  • تماس  
  • ورود 

#بهجت

21 آبان 1401 توسط دلداده ارباب حسینم

📖داستان کوتاه
💠بهجت اینگونه بود …

✍بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا

▫️مراسم ختم که تمام شد، جمعیتی دور آقا حلقه زدند؛ دوست داشتند به آقا نزدیک‌تر شوند، التماس دعا بگویند، دستش  را ببوسند.

▫️وسط شلوغی، جوانی آمد جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا  برخورد کرد؛ آقا محکم به زمین خورد، طوری که عمامه از سرش افتاد.

▫️جوان ترسید؛ هاج‌وواج نگاهش را به سمت مردم چرخاند، از خجالت سرخ شد؛ مردم نگران آقا بودند.

▫️آقا بلند شد، بدون معطّلی؛ عمامه‌اش را که بر سر گذاشت، گفت: «این عبای ما کمی بلند است، بعضی وقت‌ها زیر پای‌مان گیر  می‌کند و ما را به زمین می‌زند.»

▫️جمعیت خندید، آقا هم…   جوان به عبا نگاه می‌کرد.

📚 این بهشت، آن بهشت، ص ۴۶

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

یاس کبود

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس